loading...

سیناپس

Content extracted from http://senaps.mihanblog.com/rss.aspx?1739587214

بازدید : 322
شنبه 2 خرداد 1399 زمان : 12:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سیناپس

هندی‌ها درباره‌ی چاکراها گفته‌اند یا چینی‌ها چه تفاوتی دارد؛ اصلا آیا حرف‌شان صحت دارد یا این چیزی که من می‌گویم با آنچه آنان گفته‌اند مرتبط است؟ باز هم چه اهمیتی خواهد داشت! من از حفره‌هایی به قطر و طول تونل کندوان حرف می‌زنم در روانت. حفر‌ه‌هایی ژرف. دریافت‌های کُشنده. از حساسیت‌های بیمارگونه‌ات می‌گویم نسبت به رفتار و کلام آدم‌ها که وقتی کنار شکنندگیِ ترساننده‌ی اعصابت می‌نشیند مبدل به فاجعه می‌شود. و اینجا واژه‌ی «فاجعه» محل تاکید است. شاید هم، کسی چه می‌داند، این همان ادبیات باشد. این‌که چونان ایزدی وارد روان آدمی‌می‌شوی و می‌روی آن‌جا درون ذهنش می‌نشینی و تحلیلش می‌کنی و سپس از چیزهایی می‌گویی که حتی خودش هم از وجودشان بی‌خبر است، و تنها بعد شنیدن حرف‌هایت توجه‌اش بدان جلب می‌شود؛ هر چه هست چه رنجی، چه رنج عظیمی‌در خود نهفته دارد و چه انزوای هولناکی در پی‌اش؛ به‌ویژه وقتی ناخودآگاه اتفاق می‌افتد که در بیشتر موارد نیز چنین است. به سرعت یک نگاه حادث می‌شود اما به مدت چند روز در ذهنت کش می‌آید. سخت است از ذهنیت آدم‌ها باخبر باشی؛ و مهلک‌تر وقتی از آن‌ها رفتاری می‌بینی، حرفی می‌شنوی و به جای دیدن و شنیدن آن، به آنچه در پسش پنهان شده-یا تا آن زمان مخفی مانده- چشم می‌دوزی. آنچه می‌گوید و ناخودآگاه انجام می‌دهد با آنچه در قفای ذهنش هست متفاوت است! و حتی گاهی کاملا برخلاف. این‌طور آنچه دریافته‌ای چون صاعقه‌ی سهمگینی بر ریشه‌ی روانت فرود می‌آید؛ دردآور است، گونه‌ای شکنجه و در نهایت دوری می‌آورد. گریز و تنهایی...

گاهی وقت‌ها دلت می‌خواهد گول بخوری. دلت تنگ می‌شود برای اینکه سرت کلاه بگذارند و این البته به معنای آن سادگی بی‌حد و اندازه‌ات نیست که از فریب‌های متعدد طی زندگی‌ات آسیب دیده است. گاهی وقت‌ها فقط دلت می‌خواهد گول بخوری؛ آن‌‌وقت چه آسان می‌شد همه چیز...

پیام رنجبران(وبلاگ سیناپس)


برچسب‌ها: گاهی وقت‌ها دلت می‌خواهد گول بخوری!، چاکرا، تنهایی، انزوا، ادبیات، رنج،

بازدید : 592
شنبه 2 خرداد 1399 زمان : 12:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سیناپس

«واپسین فیلسوف: من خود را چنین می‌نامم، چرا که من آخرین موجود انسانی هستم. هیچ‌کس غیر از خودم با من سخن نمی‌گوید و صدای من همچون صدای کسی که در حال مرگ است به من می‌رسد.‌‌‌ای صدای دوست‌داشتنی، بگذار با تو، با تو،‌‌‌ای واپسین نَفَسِ به‌یاد‌مانده‌ی تمامی‌شادمانی بشری، سخن بگویم، حتی اگر تنها یک ساعت دیگر مانده باشد. به‌سببِ تو، خویش را از تنهایی‌ام غافل می‌سازم و راه بازگشت خود به چند‌گانگی و عشق را به‌ دروغ هموار می‌کنم، زیرا که قلب من، از باور به مرگِ عشق گریزان است. او نمی‌تواند لرزه‌های یخ‌آلود تنهاترین تنهایی را تاب آورد. او مرا وادار می‌کند که سخن گویم، انگار دو نفر هستم».

برچیده از کتاب «فلسفه در عصر تراژیک یونانیان»

نوشته: فردریش نیچه

ترجمه: مجید شریف

ص 28

پیام رنجبران (وبلاگ سیناپس)


برچسب‌ها: فلسفه در عصر تراژیک یونانیان، مجید شریف، بهترین ترجمه‌ها از نیچه، فلسفه یونان، واپسین فیلسوف، فردریش نیچه،

بازدید : 630
شنبه 26 ارديبهشت 1399 زمان : 22:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سیناپس

برای یک دوست

دوبله در هر حالتی آسیب به یک اثر هنری است؛ صدا جزو مهمی‌از بازی هنرپیشه است، بیخود نیست بعضی‌شان برای خلق صدا و لحن آن نقش ماه‌ها جان می‌کنند. بعد یکی پیدا می‌شود و با مبتذل‌ترین لحن و صدای ممکن هر چه را هنرپیشه آفریده به مضحکه‌ای مبدل می‌سازد. دیگر بماند که دوبله دست بردن در دیالوگ‌ها و قیچی کلماتی‌ست به هر بهانه‌ای، لیک بی‌توجه به این‌که دیالوگ‌ها نقشی اساسی در پردازش شخصیت داستان دارند. «دوران طلایی دوبله!»گرچه دوبله‌های آن دوره حال و روزشان بهتر است و او که صدا درمی‌آورد حداقل برای کارش احترامی‌قائل می‌شد اما به گمانم مساله از همان ابتدا بد جا افتاده؛ این است که حالا دوبله را هنر خطاب می‌کنند و دوبلور شده هنرمند! بگذریم از مادر و مادربزرگ‌هایی که بعضی‌شان از زیرنویس فیلم‌ها جا می‌مانند اما در حالت کلی این میلِ عجیب جماعت به فیلم‌های دوبله شده، نشان دیگری نیز در پس خود دارد: جدای از کرختی، گرایش مفرط‌‌ است به فِیک! جعلی اینجا همیشه جای اصل را گرفته و به مراتب ارج و قرب بیشتری داشته است.

پیام رنجبران (وبلاگ سیناپس)

برچسب‌ها: دوبله نام دیگر آسیب است، دوبله ابتذال، هنر مبتذل دوبله، فیک و تقلبی، صدا در سینما، هنرپیشه، دوران طلایی دوبله،

بازدید : 593
چهارشنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 23:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سیناپس

این مقاله، تیرماه 98 در ماهنامه‌ی فیلم‌نگار منتشر شده!

سیناپس

مطالعه‌‌ تطبیقی رمان و فیلمنامه

رمان: به امید دیدار در آن دنیا (2013)

فیلم: به امید دیدار در آن دنیا (2017)

*

جای خالیِ «بازنویسی»

پیام رنجبران

1

همه چیز از یک دلتنگی عمیق آغاز می‌شود. احساسی که صبح روز 11 نوامبر حین پیاده‌روی به «پی‌یر لومتر» نویسنده‌ی رمان «به امید دیدار در آن دنیا» نسبت به هزاران رزمنده‌ی کشته‌شده‌ی کشورش فرانسه در جنگ‌جهانی اول دست می‌دهد. 11 نوامبر سالگرد گرامیداشت جان‌باختگان جنگ بزرگ اول است. آن روز صبح وقتی او از مقابل ساختمانی می‌گذرد که قبلاً به همین مناسبت ساخته شده، شهردار را در حال قرائت اسامی‌جوانان کشته‌شده در آن جنگ می‌بیند. گرد او چند نماینده ایستاده‌‌اند و تعدادی مرد آتش‌نشان و دیگر هیچ‌کس. آسمان گرفته و مراسم به‌غایت خلوت است و غم‌انگیز. احساس بی‌عدالتی عمیقی سراپای وجود «لومتر» را نسبت به آن جوانان فرا می‌گیرد و دیگر دست از سرش برنمی‌دارد و همین عامل نگارش یکی از مهم‌ترین و درخشان‌ترین آثاری می‌شود که در قرن حاضر درباره‌ی جنگ‌جهانی اول به رشته‌ی تحریر درآمده است. اثری که تداعی‌کننده آن حس و احترام خاصی‌ است که فقط وقتی در حال مطالعه‌ی رمان‌های بزرگ تاریخ ادبیات هستید، در شما برانگیخته می‌شود. این رمان 500 صفحه‌ای که بعد از 22 بار بازنویسی به اتمام رسیده، برای نویسنده‌اش مهم‌ترین جایزه‌ی ادبی فرانسه، «گنکور» را در سال 2013 به ارمغان آورده است. نوع ادبی محبوب «پی‌یر لومتر» رمان‌های پلیسی است و پیش از این چند جایزه معتبر بابت نگارش آن‌ها نیز دریافت کرده، گرچه رمانی که او را به شهرتی جهانی رسانده، همین اثر مورد نظر است. «به امید دیدار در آن دنیا» جزو آثار پلیسی طبقه‌بندی نمی‌شود، اما در عین حال روح آثار پیشین لومتر در آن دیده می‌شود. اثری که اگر بخواهم به صورت فشرده آن را توصیف کنم بدین‌ قرار است: روایتی جذاب و نفس‌گیر، محزون اما خنده‌دار و طناز به شکلی که یادآور آن عبارت مشهور «نیکلای گوگول» درباره‌ی طنز به معنای واقعی است:«خنده‌ی مرئی آمیخته به گریه‌ی نامرئی»، ساختار داستانیِ ‌پیچیده و منسجم، قطعات و بخش‌هایی که با دقت و تبحر حیرت‌آوری به‌سان معماری یک ساختمان عظیم روی هم چیده شده‌اند، تکه‌های یک پازل که با یکدیگر ارتباط تنگاتنگی دارند و در نهایت چکیده‌ی همه‌ی این‌ها و قدرت تاثیرگذاری‌شان در دو واژه پنج حرفی خلاصه و متمرکز می‌شود:«کشمکش» و «تعلیق»؛ شبکه‌ی گسترده و به‌هم‌پیچیده‌ای از عناصر و شخصیت‌های پرورده‌ی داستانی که در کشمکش مداومی‌با هم به سر می‌برند. هیچ شخصیتی طی روایت- که با سرعت بالایی هم پیش می‌رود- یافت نخواهد شد که به نوعی با خود، شخصیت مقابلش، فضای پیرامون و دیگر کارکترهای داستان در کشمکش و تضاد و تقابل نباشد، و البته در پی‌اش ناگفته پیداست، زایش و تزریق حجم فراوانی تعلیق در رگ و پی و مفاصل کشمکش‌های مفصلِ این داستان. خواننده همان‌طور که ناگزیر به وسط این معرکه کشانده می‌شود، هیجان‌زده و حتی ممکن است شوکه‌شده مدام از خود می‌پرسد:«قرار است چه بشود؟»، «این ماجرا به کجا ختم خواهد شد؟»، «چه بر سر این آدم‌ها خواهد آمد؟» و...

سیناپس

2

رمان «به امید دیدار در آن دنیا» سال 2017 توسط «آلبر دوپنتل» مورد اقتباس سینمایی قرار گرفت. دوپنتل بازیگر، نویسنده و کارگردان است و ما البته او را بیشتر بابت بازی‌اش در نقش «پیر» در فیلم «برگشت‌ناپذیر» (2002) «گاسپار نوئه» به خاطر می‌آوریم. برگردان سینمایی «به امید دیدار...» حاصل همکاری مشترک «آلبر دوپنتل» و «پی‌یر لومتر» است. پس ما در این مقال که به نحوه و چگونگی این اقتباس- به‌ ویژه‌ از منظر شیوه‌ی داستان‌گویی‌اش- و هم‌چنین ارزیابی‌ آن می‌پردازیم، علاوه بر در نظر گرفتن نقش دوپنتل -چه به عنوان فیلم‌نویس و چه کارگردان اثر (بازیگر نقش اصلی هم اوست)- با دو «لومتر» نیز روبرو هستیم. یکی در مقام رمان‌نویس که منبع اصلی اقتباس را نوشته و دیگری به عنوان فیلمنامه‌‌نویسی که از آن اقتباس کرده است؛ اینکه آیا یک رمان‌نویس چیره‌دست می‌تواند فیلم‌نامه‌نویس موفقی باشد یا بالعکس؟ مبحث دیگری است که پرداخت جامع به آن در این مجال نمی‌گنجد، اما جایگاه دوم لومتر می‌تواند دشوارتر باشد اگر از دریچه‌ی این گزاره‌ی کلیدی درباره‌ی فرآیند اقتباس به آن بنگریم که اقتباس‌گر «هیچ چیزی به منبع اولیه‌ اقتباس مدیون نیست»، آنچه اهمیت دارد وفادار ماندن به جوهر، روح و جان منبع اقتباس است- که البته همین هم جای بحث دارد، زیرا اقتباس‌گر می‌تواند برای وضوح بخشیدن و جهت‌دار کردن داستان اولیه، خوانش و نظرگاه خود را داشته و اعمال کند- حتی «یک اقتباس‌گر می‌تواند به مثابه‌ی قاضی دیوان عالی‌ای باشد که فقط به دنبال اجرای روح قانون است و نه اطاعت بی‌چون و چرا از کلمات قانون». همه‌ی این‌ها بدین معناست که آنچه برای اقتباس‌گر دارای بیشترین اهمیت است و آنچه درباره‌ی اثرش مورد قضاوت قرار می‌گیرد صرفاً نحوه‌ی انتخاب‌های سنجیده و مناسب اوست که شامل جرح و تعدیل، دستکاری داستان اصلی، تغییرات زمان و مکان، کاستن و افزودن هم می‌شود، مختصر این‌که اقتباس‌گر به نفع فیلمنامه‌‌اش می‌بایست شمشیر را از غلاف درآورده و گام به آوردگاه پیکار با منبع اصلی بگذارد! این مساله شاید برای نویسنده‌ای که در نگارش منبع اولیه نقشی نداشته راحت‌تر باشد اما برای لومتر که نوشتن رمان را «عرق‌ریختن و عرق‌ریختن و عرق‌ریختن برای آفرینش یک اثر بزرگ» می‌خواند و حتی اگر بخواهیم نوستالوژیک‌‌ به موضوع نگاه کنیم یا آن عبارت کلیشه‌ای را درباره‌اش به کار ببریم که نوشته‌ها‌ی یک نویسنده به مثابه‌ی فرزندان اوست، دشواری کارش عیان می‌شود؛ آن هم در مورد داستانی که جهت ادای احترام و ابراز احساسات عمیق نویسنده به کشته‌شدگان جنگ نگاشته شده است. داستانی که با این عبارات آغاز می‌شود:«آن‌هایی که گمان می‌کردند جنگ به‌زودی به پایان می‌رسد مدت‌ها بود همگی مرده بودند، و درست به سبب جنگ مرده بودند.»

3

ماجرای رمان بدین قرار است:« دوم نوامبر 1918؛ چیزی تا اعلان آتش‌بس و خاتمه‌ی جنگ‌ باقی نمانده. نیروهای فرانسه و آلمان در پشت خاکریزها‌شان ترجیح می‌دهند کاری به کار هم نداشته باشند تا این چندروز باقی‌مانده بدون کشتار اضافه بگذرد و هر چه زودتر به خانه‌های‌شان بازگردند. اما ستوان «هانری دولنی-پرادل» با این سکوت موافق نیست و می‌خواهد با فتح ارتفاع 113 اعتباری برای خود در دوران پس از جنگ کسب کند و از مراتب ترفیع و مزایا و افتخارات یک قهرمان جنگ برخوردار شود. او به دو تن از نیروهایش می‌سپارد که برای تحت ‌نظر قراردادن رفتار آلمانی‌ها به مواضع‌شان نزدیک شوند؛ ولی ماموران شناسنایی‌اش را پنهانی با گلوله هدف قرار می‌دهد و با جار و جنجال قتل‌شان را به گردن آلمانی‌ها می‌اندازد:«پست‌فطرت‌ها! بُش‌ها همیشه همین‌طورند. چه جماعت رذلی! وحشی‌ها...». بدین طریق خون فرانسوی‌ها به جوش می‌آید و آتش انتقام در وجودشان شعله‌ور گشته و تحت‌ فرمان او به آلمان‌ها حمله می‌کنند. حین تهاجم و درگیری سرباز «آلبر مایار» به حقیقت ماجرا و کشته شدن آن دو افسر به دست ستوان دولنی-پرادل پی می‌برد. حالا پرادل برای کشتن او به سمتش هجوم می‌آورد که انفجار خمپاره‌ای موجب می‌شود آلبر در گودالی عمیق بیفتد و خاک‌های ناشی از انفجار دوم او را همان‌جا زنده‌زنده دفن می‌کند و در حال خفه شدن سرباز «ادوارد پریکور» به زحمت نجاتش می‌دهد، اما همان لحظه یک ترکش خمپاره به اندازه‌ی بشقاب سوپ‌خوری نیمی‌از صورت ادوارد را با خود می‌برد. در این حادثه او دهان و فک پایینش را از دست می‌دهد و هیبت غریبی پیدا می‌کند؛ از او فقط یک نگاه باقی می‌ماند. ده روز بعد که جنگ خاتمه می‌یابد، وظیفه‌ی نگهداری از ادوارد به دوش آلبر می‌افتد چرا که او نمی‌خواهد به خانه برگردد و با پدر صاحب‌منصب و متمولش روبرو شود. از این‌رو آلبر هویت ادوارد را با سرباز مرده‌ای عوض می‌کند و جنازه‌ی فرد دیگری را به خواهر او تحویل می‌دهد. آلبر نمی‌تواند به کار سابقش که حسابداری بوده برگردد- آن‌ها با بی‌مهری دولت و مردم روبرو می‌شوند- و فقر شدیدی گریبانشان را می‌گیرد؛ ادوارد هم که به دلیل شدت جراحات صورتش و همچنین اوضاع وخیم روحی‌اش به مرفین اعتیاد پیدا کرده است. آلبر به قیمت درگیری با یک قاچاقچی یونانی برای او مواد تهیه می‌کند. آن دو در شرایط اسفناکی به سر می‌برند که طرحی برای ساخت تندیس‌هایی جهت یادبود کشته‌شدگان جنگ در سراسر کشور به رقابت گذاشته می‌شود. ادوارد که نقاش خبره‌ای است بعد از کلنجار و درگیری‌های فراوان رضایت آلبر را جلب می‌کند که دست به یک کلاه‌برداری بزرگ بزنند. آن‌ها طرح‌‌هایی برای این‌ تندیس‌ها را می‌کشند و بدون این‌که آن‌ها را بسازند به مردم و شهرداری‌ها در سراسر کشور می‌فروشند. ستوان دولنی-پردال که بعد از جنگ به‌خاطر پیروزی در حمله به ارتفاع 113 سری مابین سرها درآورده است، با خواهر ادوارد ازدواج کرده و همچنین در مزایده‌ای سفارش شده حق انتقال اجساد رزمندگان جنگ جهت خاکسپاری از جبهه به گورستان‌های کشور را به چنگ آورده است. او برای سود بیشتر از هیچ حیله‌ و نیرنگی فروگذار نیست. جریان کلاه‌برداری‌های آلبر و ادوارد که با نام مستعار کار می‌کنند لو می‌رود. رسوایی بزرگی تمام کشور را در برخواهد گرفت. یکی از قربانی‌ها پدر ادوارد است. او از ستوان دولنی-پرادل می‌خواهد در عوض وساطت برای زدودن اتهامات پرونده‌اش نزد وزیر، پیش از پلیس و خبرنگاران، کلاه‌برداران را پیاده کند. در پایان ادوارد خود را جلوی اتومبیل پدرش می‌اندازد و کشته می‌شود. آلبر با پول‌ها فرار می‌کند. ستوان دولنی-پرادل توسط یک کارمند اداری ترشرو و بدعنق به نام مرلن که همه‌ی همکارانش از او متنفرند مشتش وا می‌شود و به دلیل هتک حرمت به اجساد رزمندگان و کلاه‌برداری مجبور به طلاق از خواهر ادوارد می‌شود و سپس به زندان می‌افتد و بعد از این‌که سال‌ها در انزوا به سر می‌برد در تنهایی می‌میرد».

سیناپس

4

رمان شروع سهمگینی دارد که در جبهه آغاز می‌شود. فضای دلهره‌آور و تنش‌های 50 صفحه‌ی نخست آن نفس خواننده را در سینه حبس می‌کند، به جرات می‌توانم بگویم این شروع رعدآسا از تاثیرگذارترین نوشته‌هایی است که یک موقعیت جنگی‌ را شرح می‌دهد به طوری که بوی دود و باروت و خون و درد و تیر و ترکش و صدای ضجه‌ی بدن‌های قطعه‌قطعه شده و مویه‌ی صورت‌های له و لورده در سر آدمی‌می‌پیچد. رخداد‌هایی که با کلمات به تصویر درآمده‌اند، اما هر واژه‌ آن، در ذهن منفجر می‌شود و اگر بخواهیم یک نمونه‌ی سینمایی‌ نام ببریم که با آن برابری می‌کند، 27 ‌دقیقه‌ی نخست فیلم «نجات سرباز رایان» است و جنگی که حین پیاده شدن سربازان متفقین در سواحل «نورماندی» درمی‌گیرد. تصاویری که برای همیشه در ذهن مخاطب باقی می‌ماند. مضمون اصلی رمان درباره‌ی «کاسبان جنگ»، روح پلید نیرنگ‌بازانی است که در پس پشت سربازانی که در خطوط مقدم جبهه‌ها قلع‌ و قمع می‌شوند پنهان و سپس از مزایای این معرکه‌ها سود می‌برند؛ این سطر به خوبی مضمون رمان را روشن و موکد می‌کند:«کاسبی در جنگ سود فراوانی دارد، حتی پس از جنگ»(ص 137) و البته قضیه به همین‌ خلاصه نمی‌شود و این مضمون بهانه‌ای است تا نویسنده به دهلیز‌های پنهانی و در قفا مانده‌ی روح و روان‌ شخصیت‌های روایتش نفوذ کرده و بدین‌وسیله نقاب از چهره‌ی موجودی به نام «انسان» بردارد و ما را با آن بیشتر آشنا‌ کند. راوی رمان، دانای کل است، وقوع رویدادها همزمان و در عین ارتباط با هم ساختار مستقلی دارند و سیر روایت خطی است، هر چند در طول پیشروی آن به‌طور نامحسوس با فلاش‌بک‌هایی به گذشته‌ی شخصیت‌های اصلی داستان یعنی، آلبر مایار، ادوارد پریکور و ستوان دولنی-پرادل بازمی‌گردیم. شرح‌حال، «پیش‌داستان‌« و «جراحات تلخ»شان توسط این بازگشت‌ها که نقش بسزایی در روایت بازی می‌کنند، بیان می‌شود و بدین وسیله شخصیت‌ها ساخته و پرداخته شده و چند و چون‌ آن‌ها به خوبی برای‌ ما ترسیم می‌شود. با «آلبر مایار»‌ آشنا می‌شویم که سایه‌ی مادری از جنس‌ مادر‌های فیلم‌های «هیچکاک» همیشه بالای سرش حاضر است. مادری که به‌ طور مستقیم و عینی وارد روایت نمی‌شود اما حضور سنگینش در ضمیر ناخودآگاه «آلبر» او را به سیطره‌ی خود درآورده است:«باید از خود بپرسیم آیا به همین دلیل نبود که آلبر از آغاز جنگ داوطلب خدمت شده بود؟»(ص 17). «ادوارد پریکور» که از کودکی با نقاشی زندگی می‌کند و «همیشه مطالب خود را با نقاشی بیان می‌کرد»(ص50) و اما پدری دارد که «هنر را انحرافی مختص مبتلایان به سیفلیس می‌دانست»(ص50). شخصیت‌های متعددی در رمان حاضرند که هیچ‌کدام‌شان از شخصیت‌پردازی‌های چند بُعدی که برای خواننده چالش‌برانگیز است و او را ناگزیر به قضاوت درباره‌شان وا می‌دارد، جا نمانده‌‌اند. اما شخصیت مرکزی داستان سرباز «آلبر مایار» است. اگر ساختار این داستان را به شکل تارهای عنکبوت در نظر بگیریم مایار در مرکز آن قرار دارد. قهرمانی که به‌همراه «ادوارد پریکور» هر دو طی روایت به ضدقهرمانانی همدلی‌برانگیز مبدل می‌شوند. آن‌ها دو شخصیت داستانی‌اند که از تکنیک شخصیت‌پردازی «دو رفیق» در قبال‌شان استفاده شده که در مواجهه با هم و نسبت به همدیگر مدام نقش‌های آنتاگونیست، پروتاگونیست‌ و متحد می‌گیرند. این روال تضاد و تقابل در مورد دیگر شخصیت‌های داستان و بنا بر نوع روابط‌شان نیز صدق می‌کند. اهداف و ارزش‌ها‌شان برخاسته از بطن و نیاز داستان در جهت بسط مضمون مدام با هم در یک راستا یا در تضاد و تقابل قرار می‌گیرد. گرچه شبکه‌ی پیچیده‌ی شخصیت‌ها و پردازش آن‌‌ها و تقابل نیروهای داستان حول محور «آلبر مایار» جریان دارد. اما اوج هنرنمایی «پی‌یر لومتر» در خلق شخصیت شرور داستان یعنی «ستوان دولنی-پرادل» رخ می‌نماید؛ یکی از شرورترین شخصیت‌های داستانی که تا به حال آفریده شده است؛ و کدام داستان‌خوانی است که نداند، یک شخصیت شریر که به زمین و زمان رحم نمی‌کند، هر لحظه بر وخامت اوضاع و خطر می‌افزاید و حتی سایه‌اش تنش و دلهر‌ه‌ی فزاینده‌ای می‌سازد: یعنی قهرمانان و شخصیت‌هایی که دوست‌شان می‌داریم بدجوری به دردسر افتاده‌اند و این یعنی یک داستان جذاب.

سیناپس

5

آیا هیچ داستانی کامل نیست؟ «پی‌یر لومتر» درباره‌ی رمانش می‌گوید: بعد از انتشار وقتی برای ضبط فایل صوتی‌اش آن را دوباره می‌خواندم به نظرم می‌آمد «این صحنه‌ فوق‌العاده است» یا اینکه «این قسمت باید عوض شود!». در همین راستا نظر او مبنی بر تغییر برخی‌ قسمت‌های اثر جالب توجه است؛ آن هم داستانی که پیش از انتشار 22 بار بازنویسی شده است! ناخودآگاه به یاد آن گزاره‌ی معروف می‌افتیم:«تنها نوشتن واقعی، بازنویسی است». حال اقتباسِ اثر آیا فرصت دیگری جهت بازنویسی نیست که برای لومتر پیش آمده است؟ باری! حتی اگر از این منظر به موضوع نگاه کنیم، آنگاه تفاوت میان نگاشتن یک رمان و اقتباس از آن برای سینما آشکار می‌شود. این دو مدیوم سوا از هم، توجه‌ ویژه‌ی خود را می‌طلبند. گرچه وقتی به داستان رمان بازمی‌گردیم تنها بخشی که به نظر می‌رسد جای کار بیشتری داشته باشد، عاقبتِ ادوارد است. وقتی به آخرین صحنه‌ی حضورش در رمان می‌نگریم -نحوه‌ی تصادفش با اتومبیل پدر- آنچنان باورپذیر به نظر نمی‌رسد و جالب اینجاست که این قسمت در فیلم تغییر کرده و آنچه در پایان برای او رقم می‌خورد، بر فرجامش در رمان می‌چربد. او در فیلم بعد از مواجهه‌اش با پدر، خود را مقابل دیدگانش از بالکن ساختمان بلند هتل به خیابان پرت می‌کند. اما بر سر دیگر شخصیت‌های رمان چه رفته است؟ فیلمنامه‌ی «به امید دیدار در آن دنیا» نسبت به داستان اصلی تغییراتی داشته، اما در کل به آن وفادار بوده است. از عنوان فیلم تا استفاده از موقعیت‌ها، دیالوگ‌ها و برخی توصیفات اثر در نریشن آغازین آن، مثلاً:«آخر از همه مردن مثل اول از همه مردن است؛ چیزی احمقانه‌تر از این پیدا نمی‌شود»(ص 13). «به امید دیدار...» رویهمرفته فیلم قابل تحملی است، اثری که می‌توان ساعتی را با آن سپری کرد، اما وقتی به این فیلمنامه از دریچه‌ی اقتباس می‌نگریم ماجرا شکل دیگری پیدا می‌کند؛ فیلم مانند بیشتر آثار اقتباسی از صدای روی تصویر راوی بهره برده و با آن شروع می‌شود؛ با این تفاوت که اینجا «آلبر مایار» در بادی امر دستگیر شده و در حال توضیح شرح ماوقع برای بازجوست. تمهیدی که ابتدا مناسب به نظر می‌رسد اما طی پیشروی روایت وقتی زاویه‌ی دید فیلم که از نگاه آلبر است در برخی قسمت‌ها با زاویه‌ی دید دانای کل ترکیب می‌شود گویی چیزی از دست می‌رود و در منظر تماشاگر اختلال و پرسش‌های بی‌پاسخی ایجاد می‌کند. بیان واقع این‌که با وجود تمهیدات و ترفندهای مثبت و گاه هوشمندانه‌ای چون، طریقه‌ی ورود «مرلن» کارمند بدعنق به داستان که مشت «پرادل» را باز می‌کند و اینجا بر خلاف رمان توسط «ادوارد» وارد ماجرا می‌شود، و چگونگی ورودش هم در نحوه‌ی واگذاری اطلاعات و فشردن خط طولانیِ یک داستان 500 صفحه‌ای بهینه‌کاری است و هم تا حدی مضمون داستان و همچنین موضع و نفرت ادوارد و آلبر را نسبت به پرادل به نمایش می‌گذارد؛ یا تغییر در شخصیت‌پردازی «لوییز» دخترکی که نقشش در رمان آنچنان به چشم نمی‌آید و آنجا پدرش را در جنگ از دست داده و حالا در فیلم مادر هم ندارد و سرپرستی‌اش را به زنی واگذار کرده‌اند و هنگامی‌که نقش مترجمِ ادواردِ بی‌دهان را به عهده می‌گیرد بسیار بامزه‌‌‌تر به نظر می‌رسد؛ ولی به رغم همه‌ی این‌ها فیلم آن گیرایی، کشش و تعلیق و کوبندگیِ رمان را ندارد! به دیگر سخن، تاثیر حسی و عاطفی فیلم مانند رمان نیست و انگار عناصر داستان و چیدمان‌شان‌ شکلی مکانیکی به خود گرفته است. چه عواملی موجب کاهش قدرت داستان شده است؟ این دلایل در کنار اشکالات فیلمنامه به کارگردانی و بازیگران نیز برمی‌گردد. مهم‌ترین ایراد فیلمنامه در شکل نگرفتن و قطع روابط ستوان «دولنی-پرادل» با دیگر شخصیت‌های داستان طی روایت و سرانجامش در فیلم است. در واقع ما در فیلمنامه شخصیت شرور داستان‌مان را از دست داده‌ایم و این فقدان توازن و تعادل داستان را بهم زده است. این نقصان در پردازش آنتاگونیست و چگونگیِ حضورش در ماجرا، عملاً موجب تضعیف کارکرد و کاهش میزان جذابیت قهرمان داستان شده که در فیلم هم «آلبر مایار» است. شخصیت ستوان «دولنی-پرادل» در رمان، نمود بهترین نوع حریف‌هاست، یعنی شخصیتی که بیش‌ترین قدرت را جهت حمله به نقاط ضعف قهرمان داستان در اختیار دارد؛ به گونه‌ای که وقتی آلبر حتی به یاد او می‌افتد نفسش بند می‌آید! «پرادل» شخصیتی است که «امواجی منفی، همچون نسیمی‌مسموم، از آن متصاعد» می‌شود(ص 105) چیزی «که منجمدتان می‌کرد». این صحیح است که فرم رمان در حالت کلی «به تبعات درونی، ذاتی، عاطفی، و روان‌شناختی وقایع بیرونی می‌پردازد و فیلم، بازنمایی بیرونی، و سمعی و بصری این کشمکش‌های درونی‌ست»، اما درست به همین دلیل اگر به سازوکار این شخصیت در رمان نگاهی بیندازیم، مشاهده می‌کنیم چقدر مصالح برای نشان دادن آن «امواج منفی و نسیم مسموم» در اختیار فیلم‌نویسان می‌گذارد:«دفن بُش‌ها(آلمان‌ها) در قبر سربازان فرانسوی، پر کردن تابوت‌ها از خاک اره، داد و ستدهای غیرقانونی»(ص419) کوتاه ساختن تابوت‌ رزمندگان برای منفعت بیشتر، سرقت اموال مردگان، کشتن اسرای جنگی، روابط خارج از خانواده و خیانت به همسر و...که گرچه در فیلم به برخی از این‌ها ناخنکی زده می‌شود، اما بیان واقع این‌که فاقد تاثیر لازم است. با این‌که فیلم را می‌توان در ژانر «کمدی سیاه» طبقه‌بندی کرد، ولی بازی فالش و ناپذیرفتنی شخصیت شرور یک کاریکاتور تمام‌عیار مضحک شده که تیر خلاص را در شخصیت پرادل شلیک می‌کند.(به باور نگارنده، یک هنرپیشه تمام عیار و مناسب توانایی نجات یک اقتباس معمولی و متوسط را دارد! یک بازیگر متبحر با احضار تمام و کمال روح شخصیتی که در رمان حضور داشته و نمایاندنش به تماشاگر گرچه برای دقایقی چند، رنگ و بوی دیگری به اثر اقتباسی می‌دهد؛ مثلاً فرض کنیم در همین فیلم به‌جای بازیگر نقش «پرادل» از «ونسان کسل» استفاده می‌شد! کما این‌که «نائول بیسکارتِ» جوان با وجود فاصله‌‌‌اش از معیار مذکور، در نقش «ادوارد» برای لحظاتی حلاوت و جان تازه‌ای به فیلم می‌بخشد). اما در نهایت جای خالی «پرادل» بر تمامیت شبکه‌ی شخصیت‌پردازی داستان تاثیر منفی گذاشته که مهم‌ترین آن ملموس نبودن نیاز درونی و تبیین چرایی اهداف آلبر و ادوارد برای تماشاگر است که این البته بر موکد کردن «پیش‌داستان» و «جراحات تلخ» شخصیت‌های فیلم- و صرفاً بسنده کردن به چند دیالوگ برای نشان‌دادن‌شان در ابتدای فیلم از زبان «آلبر» که به گمانم اصلا شنیده نمی‌شود و غوطه‌خوردن «ادوارد» در رویا- نیز برمی‌گردد. در حقیقت، آنچه بایسته است، درباره‌ی شخصیت‌ها گفته نمی‌شود و در پی‌اش نفرت یا همذات‌پنداری‌ای آنسان که می‌باید در کار نخواهد بود. «آلبر» در رمان با قصد انتقام از پرادل زندگی می‌کند، یا «ادوارد» با نقشه کشیدن برای کلاه‌برداری‌شان در واقع به رغم «برقراری صلح، به جنگ اعلان جنگ داده است و می‌خواهد در این جنگ، از راه‌هایی که خود می‌داند، پیروز شود» و همچنین به ستیز با پدر متمولش از منظر «نبرد همیشگی هنرمندان با بوروژازی» می‌نگرد. افزون بر این‌ها ضربه‌ی کاریِ شکل نگرفتن شخصیت «پرادل» بر پیکره‌ی فیلم، وقتی‌ست که در پایان‌ زیر خروارها خاک مدفون می‌شود-سرانجامی‌که با عاقبتش در رمان متفاوت است- صحنه‌ی مرگ او علاوه بر این‌که اساساً به طرز عجیبی آماتوری و غیرقابل باور است، کارکرد موثری ندارد. تماشاگران دوست می‌دارند در فیلم‌ها شخصیت‌های بد و نفرت‌انگیزی را ببینند که وقتی در پایان به سزای اعمال‌شان می‌رسند باعث خوشحالی‌ و لذت‌شان شود. اما از جایی که «پرادل» نفرتی برنمی‌انگیزاند، در نتیجه‌ تاثیر مرگش نیز خنثی می‌شود! و این سرخوردگی برای تماشاگر یعنی یک پایان از دست رفته برای فیلم.

«آلبر دوپنتل» برای کارگردانی این فیلم موفق به دریافت جایزه‌ی سزار شده؛ نه این‌که کارگردانی اثر بد باشد! حتی لحظات شایسته‌ی توجه‌ای در خود دارد، اما در همان ابتدای کار و مقایسه‌ افتتاحیه‌ی فیلم با آن صحنه‌های حیرت‌انگیز شروع رمان تکلیف‌مان با کارگردانی‌ آن به‌طور کلی روشن می‌شود؛ دیگر از قیاس آن با اقتباس‌هایی مانند فیلم «نخستین انسان»(2018) بگذریم، آن هم داستانی که همگی‌مان از پایان ماجرا باخبریم اما شیوه‌ی کارگردانی «دیمین شزل» به گونه‌ای است که آنچنان تعلیق و تپش در فیلم وارد کرده که دچار استرس می‌شویم مبادا «نیل آرمسترانگ» موفق به گام گذاشتن بر سطح ماه نشود! شروع رمان و به ویژه موقعیتی که «آلبر» در آن گودال عمیق در حال خفه شدن است چنان پتانسیل فراوانی برای نمایش در خود دارد که تماشاگر در حالیکه نفسش بند آمده بر جای خود میخکوب شود. در پایان، همان نقل قول معروف را به یاد می‌آورم:« تنها نوشتن واقعی، یعنی بازنویسی» که جای این «بازنویسی» در فیلمنامه‌ی «به امید دیدار در آن دنیا» خالی است. فیلمنامه‌ای که با توجه به ظرفیت بالای منبع اولیه برای اقتباس، می‌توانست اثر فوق‌العاده‌ای باشد.

پی‌نگار:

این مقاله تیر ماه 98 در ماهنامه‌ فیلم‌نگار منتشر شده است!

پیام رنجبران (وبلاگ سیناپس)

برچسب‌ها: مطالعه تطبیقی رمان و فیلمنامه، مطالعه تطبیقی رمان و فیلمنامه به امید دیدار در آن دنیا، اقتباس سینمایی، اقتباس سینمایی از رمان، سینما و ادبیات، نوشتن و بازنویسی، هنر اقتباس،

بازدید : 362
چهارشنبه 2 ارديبهشت 1399 زمان : 2:39
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سیناپس

سیناپس

تمام شب را نخوابید.

صدای قدم‌های خوابگرد را بر سقف بالای سرش شنید.

هر گامی‌پژواکی بی‌انتها، سنگین و خفه، در تهی درونش.

در کنار پنجره ایستاد با دستانی باز

تا اگر او افتاد بگیردش.

اما اگر سنگینی‌اش او را هم با خود به پایین کشید چه؟

سایه‌ی پرنده‌ای روی دیوار؟

ستاره‌ای؟ او؟ دستانش؟

صدای افتادنی روی پیاده رو. سپیده دم.

پنجره‌ها باز شدند. همسایه‌ها پایین دویدند. خوابگرد

با عجله از پله‌های اضطراری پایین رفت

تا مردی را ببیند که از پنجره سقوط کرده است.

*

برچیده‌ از گزینه شعرها: «همه چیز یک راز است»

سروده: یانیس ریتسوس

ترجمه: احمد پوری (ص 21)

پیام رنجبران (وبلاگ سیناپس)

برچسب‌ها: کتاب همه چیز راز است، شعر خوابگرد و دیگری، یانیس ریتسوس، شعر یونان، احمد پوری، کتابهایی که باید بخوانیم، اشعار یانیس ریتسوس،

بازدید : 364
چهارشنبه 2 ارديبهشت 1399 زمان : 2:39
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سیناپس

سیناپس

در سال‌های اخیر، اشخاص ذی‌نفع سعی داشته‌اند متقاعدمان کنند ناگزیر از رانده شدن به سویِ «فرهنگِ اطلاعات» هستیم. به نظر می‌رسد آن‌ها اطلاعات را به عنوانِ عاملی رهاننده معرفی می‌کنند. این مستوجبِ کسبِ اطلاعاتِ خالص است. همه‌ی آن چیزی که اطلاعات می‌تواند به ما بدهد اطلاع است و این آغازِ آگاهی است. و آگاهی برای رسیدن به خِرَد، راهی بس طولانی در پیش دارد...

برچیده از مقاله‌ی «هراس ابراز احساس در شعر معاصر»

نوشته‌: ساموئل هازو (ص 129)

کتاب: «شب آخر با سیلویا پلات، مقالاتی در باب شعر و شاعری» ادوارد هرش و دیگران.

ترجمه: بانو فریده حسن‌زاده

پیام رنجبران (وبلاگ سیناپس)

بهترین کتاب‌هایی که سال 98 خواندم!

برچسب‌ها: نقد شعر، شعور و آگاهی، کتاب شب آخر با سیلویا پلات، مقالاتی در باب شعر و شاعری، ادوارد هرش، آگاهی و خرد، ساموئل‌هازو،

بازدید : 815
چهارشنبه 2 ارديبهشت 1399 زمان : 2:39
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سیناپس

این نوشته‌ام، اینجا ماهنامه صدبرگ اسفند 98 منتشر شده!

سیناپس

کتاب

«بلاگا دیمیتروا، شاعر ملی بلغارستان»

مترجم: فریده حسن‌زداه (مصطفوی)

نشر: علمی

*

گریز از یکبار مصرف بودن

پیام رنجبران

وقتی با اشعار بانو «بلاگا دیمیتروا» روبرو می‌شویم این سوال برای‌ ما پیش می‌آید که او دقیقا کجا ایستاده است؟ این اشعار چگونه سروده شده‌اند؟ اشعاری که در تار و پودشان رشته‌های حریر لطیف‌ترین نوع احساسات با سترگ‌ترین جنس اندیشه‌ها در هم تنیده شده‌اند؛ به تعادلی غریب دست یازیده‌اند بدان‌سان که نمی‌توان از هم جداشان کرد. ترکیب شگفتی که در توصیف آن فقط واژه‌ی «هنر» رهنماست. این اشعار هر یک به تنهایی نمونه‌های بی ‌بدیل آثار نابِ هنری‌اند. قطعاتی که هر کدام دست خواننده را گرفته و بر فراز آسمانی به پرواز درمی‌آورند که راه جُستن بدان‌‌ تنها به یاری شعر ممکن است. شاعر به واژگانش روحی بخشیده که گویی از لابه‌لای‌شان پرتوهایی تابیده می‌شود که حاوی طول موج ویژه‌ای است. طول موجی که وقتی خواننده‌ی خوش‌ذوق، ناگزیر با آن به هم‌پوشانی دست می‌یابد وارد فضایی می‌شود که شاعر در آن نفس کشیده است! فضایی به‌ گستردگی اقیانوس و بلندای آسمان. بدین‌سان شعر آن هم از نوع عالی‌اش فضای وسیع‌تری به ذهن می‌بخشد؛ دریچه‌های تازه‌ای در ذهن می‌گشاید که شاید پیش از این مکدر بوده‌اند و بدین‌ منوال بر وسعتش بیش از پیش می‌افزاید. اینجا شعر با تاثیر گذاشتن بر احساسات و به وجد آوردن عواطف انسانی، اندیشه آفریده و زاویه‌ دیدِ دیگرگونی در اختیار می‌گذارد. بانو «بلاگا دیمیتروا» جایی ایستاده در قلب هنر؛ آنجا که هر واژه‌ای برای توضیحش ناتمام است و اشعارش از عمیق‌ترین لایه‌های ذهنی‌اش چونان چشمه‌ای می‌جوشد، جایی که تضادها خاتمه یافته و هر چه هست، شعورِ والاست. اما در گام بعد جابجا می‌باید به سراغ مترجم این اشعار رفت؛ آن ‌هم وقتی می‌دانیم ترجمه شعر چه کار دشوار و چه بسا ناممکنی است؛ اما به‌راستی بانو «فریده حسن‌زاده» در ترجمه‌ی این اشعار کارشان ستایش‌برانگیز بوده است. طوری که حین مطالعه اصلا احساس نمی‌کنیم در حال خواندن اشعاری هستیم که نخست به پارسی سروده نشده‌اند. ترجمه‌ی هنرمندانه‌ی بانو «فریده حسن‌زاده» هیچ کم از کار شاعر ندارد. آن‌هم یکی از بزرگ‌ترین شاعران معاصر جهان ادبیات.

سیناپس

«بلاگا دیمیتروا» متولد 1922 بلغارستان است. زاده در کشوری که چون سرزمین ما نسبت دیرینه‌ای با شعر دارد. او ملقب به «شاعر ملی بلغارستان» است و افزون بر شعر، رمان‌نویس و همچنین مترجم نیز بوده و کارنامه‌ی اشعار پر بارش مضمون‌های مختلفی را در بر می‌گیرد؛ عاشقانه، اجتماعی، فلسفی و سپاسی که در همین مجموعه‌ که به انتخاب مترجم گردآوری شده، نمونه‌های برجسته و بسیار ارزشمندی به دیده می‌آید. قطعاتی که نه به بهانه‌ی گریز از «یکبار مصرف بودن» دست به ترفندهای ناجور زده‌اند و نه از سوی دیگر، در دام سادگی به مفهوم مبتذل و سطحی‌‌نگرانه‌اش افتاده‌اند. از این‌رو اشعاری‌ هستند خواندنی که بارها می‌توان خواندشان و هر بار لذت دو چندان برد. در اینباره بهتر آن‌که از یکی از اشعار همین مجموعه نشانی بیاورم با عنوان «هنرِ شعر»(ص144) که می‌سراید:« هر شعرت را چنان بنویس/گویی آخرین نوشته‌ی توست./ در این قرنِ آکنده از رادیواکتیو/ آمیخته به تروریسم./ و پرواز با سرعتِ مافوق‌ِ صوت،/ مرگ در ناگهانِ هولناکی از راه می‌رسد./ هر یک از کلماتت را چنان به کاغذ بسپار/ گویی آخرین وصیت تو پیش از اعدام است/ پیام کوتاهی کنده شده بر دیوارِ زندان./ حق دروغ گفتن نداری،/ حقِ بازی‌های ظریفِ لفظی./ هیچ فرصتی باقی نمانده/ برای جبران اشتباهت./ هر شعرت را/ بی‌پروا بنویس، بی‌ذره‌ای ترحم، با خون-/ چنان که گویی آخرین نوشته‌ی توست.» و پایان این قطعه چه یادآور آن گفته‌ی فیلسوفِ شاعر «فردریش نیچه» است:«از نوشته‌ها همه تنها دوستار آن‌ام که با خون خود نوشته باشند، با خون بنویس تا بدانی خون جان است»(چنین گفت زرتشت، ص 52، آشوری).

کتاب «بلاگا دیمیتروا، شاعر ملی بلغارستان» در پنج فصل گردآوری شده با عنوان‌های «عشق»، «لالایی برای مادرم»، «هنرِ شعر»، «آزادی» و «توازن ستاره» که هر کدام بخشی از زندگی‌ این شاعر بزرگ را نیز به اکران می‌گذارد. اشعاری که به قول «جان آپایدایک» نویسنده‌ی مشهور آمریکایی «نفس‌بر، کنایه‌آمیز و سرسختانه شخصی»‌ هستند که شاید همین شخصی بودن‌شان به معنای درست کلمه، بدان‌ها ویژگی‌‌های جهان‌شمول بخشیده است. انتخاب یکی از این فصل‌ها درست مانند برگزیدن یکی از اشعارِ مجموعه بسی دشوار است، آنقدر که زیباییِ‌ همگی‌ مانعی‌ست برای انتخاب. اما به باور من، بخش «لالایی برای مادرم» از زیباترین، تاثیرگذارترین و عاطفی‌ترین اشعاری است که شاعری برای مادر خود سروده است. قطعات جاودانه‌ای که از «بلاگا دیمیتروا» به یادگار خواهند ماند. وی سال 2003 چشم از جهان فرو بست اما آثارش همچنان به حیات خود ادامه می‌دهند. شاعری که درباره‌ی خود سرود:« خفته بر ساحل/ با نیزه‌های خورشید در تنم/ پرومته‌ای را می‌مانم/ که از خدایان شجاعانه ربود/ آتش را که نه،/ کلمه را».

پیام رنجبران (وبلاگ سیناپس)

بهترین کتاب‌هایی که سال 98 خواندم!

برچسب‌ها: کتاب بلاگا دیمیتروا شاعر ملی بلغارستان، شاعر ملی بلغارستان، فریده حسن زاده، اشعار بلاگا دیمیتروا، کتابهایی که باید بخوانیم، هنر شعر، لالایی برای مادرم،

بازدید : 697
چهارشنبه 20 اسفند 1398 زمان : 12:32
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سیناپس

این نوشته‌ام، دی ماه 98 اینجا ماهنامه صدبرگ منتشر شده!

سیناپس

کتاب: در کمال خونسردی

نویسنده: ترومن کاپوتی

ترجمه: پریوش شهامت

*

ماجرای قتل عام یک خانواده

پیام رنجبران

رمان خواندن تجربه‌ی کردن یک زندگی‌ست بدون پرداخت بهایی. هر انسانی فقط می‌تواند یکبار زندگی کند اما طی این دوره در موقعیت‌های دشوار بسیاری قرار می‌گیرد که می‌باید تصیم مناسبی برگزیند ولی چون تجربه‌‌ای در آن‌باره نداشته و با پیامدهای آنچه می‌اندیشد یا قصد انجامش دارد آشنا نیست، درمی‌ماند یا به مسیری گام می‌نهد که مقصدی جز تباهی ندارد. و این البته فقط یکی از محاسن مطالعه‌ی رمان است که اگر در این مقیاس آن را بسنجیم که آدمی‌توسط مطالعه‌ داستان‌ها و مواجهه با ده‌ها و صدها شخصیتِ مختلف داستانی و آنچه از سر گذارنده‌اند می‌تواند هزاران بار زندگی کند و تجربه بیندوزد ارزش فراوان خود را نمایان می‌سازد. رمان‌نویسان با خلق جهانی اغلب خیالی، دست به شبیه‌سازی دنیای واقعی زده و بدین وسیله داستان‌هاشان پُلی می‌شود مابین خیال و واقعیت. داستان‌ها ما را برای مواجهه با زندگی و دنیای واقعی توسط آنچه به ما می‌آموزند تجهیز می‌کنند. داستان‌های شگفت‌انگیزی که از تخیل بی‌حد و حصر نویسندگان زاییده می‌شوند و گاه آنقدر تکان‌ دهنده‌‌اند که تا مدت‌ها در ذهن‌مان حضور داشته و بر رفتار‌مان تاثیر می‌گذارند. ما از خواندن آن‌ها حیرت‌زده می‌شویم و گاهی هم چنانچه شاهد داستان دردآوری باشیم خود را این‌گونه تسلی می‌دهیم که آنچه با آن روبرو هستیم صرفا یک داستان است و نه چیز دیگری! حال اگر نویسنده‌ای علاوه بر بهره بردن از قدرت داستان‌گویی ما را یک‌ راست با واقعیت عریان روبرو کند چه؟ این‌ کاری است که «ترومن کاپوتی» نویسنده‌ی آمریکایی سال‌ها آرزوی انجامش را داشت- واقع‌گرایی محض در داستان‌گویی- و سرانجام به وسیله‌ی رمان-مستند «در کمال خونسردی» بدان دست یافت. اثری گیرا و تکان‌دهنده، پیشگام در این عرصه و یکی از بزرگترین شاهکارهای ادبی جهان. لیکن اثری که نگاشتن آن شش سال به طول انجامید و آنقدر فشار روحی و روانی به نویسنده‌اش وارد کرد که بعد از خاتمه‌ی آن به‌رغم شهرت فراوانی که برایش به ارمغان آورد، موجب شد او تا آخر عمر هیچ کتاب دیگری را به پایان نرساند. ماجرای نوشته شدن این کتاب و آنچه بر نویسنده‌اش حین نگارش آن می‌گذرد خود قصه‌ی مفصلی است که از چشم سینماگران نیز دور نمانده و آنرا در فیلمی‌با عنوان «کاپوتی» (2005) با بازی حیرت‌آور «فیلیپ‌هافمن» فقید به نمایش درآورده‌اند.

سیناپس

«ترومن کاپوتی» برای نگاشتن «در کمال خونسردی» به سراغ موضوع حساسیت‌برانگیز و پر مناقشه‌ای می‌رود. قضیه‌ی قتل‌عام خانواده‌ی «کلاتر»ها در سال 1959 در‌هالکم ایالت کانزاس آمریکا. خانواده‌ای که همه‌ی اهالی شهر و اطرافیانشان از آن‌ها به نیکی یاد می‌کنند، به گونه‌ای که هیچ‌کس باور نمی‌کند کسی بخواهد آن‌ها را بکشد. اما این اتفاق توسط «دیک هیکاک» و «پری اسمیت» افتاده است! اما به چه دلیلی؟ در وهله‌ی نخست هیچ علت خاصی بیان نمی‌شود جز این‌که آن‌ها به خاطر چهل، پنجاه دلار به قتل رسیده‌اند که همین امر موجب افزایش عصبانیت مردم می‌شود. قاتلان می‌باید هر چه سریعتر به چوبه‌ دار آویخته شوند! اما «کاپوتی» از ابتدای ماجرا در آنجا حضور دارد؛ یعنی به محض این‌که از قضیه مطلع می‌شود درمی‌یابد که ‌باید در این‌باره کتابی بنویسد و البته که از زاویه‌ی دیگری به موضوع نگاه می‌کند. او توسط کتابش چند و چون این ماجرای ناراحت‌کننده را به اطلاع عموم می‌رساند. برای انجام اینکار می‌توان گفت هر چیزی که به نحوی به این ماجرا مرتبط است وارد داستان می‌شود تا موضوع به خوبی روشن گشته و هر کس نقش خود را در این قضیه پیدا کند. منظور از هر کس تمام افراد یک جامعه و نهادها هستند. از خانواده، مدرسه، مردم شهر تا کلیسا؛ و از همه مهم‌تر این‌که او به سراغ گذشته‌ی قاتلان می‌رود. به راستی برای آن‌ها چه اتفاقی افتاده؟ چه عواملی موجب شده آنان افراد یک خانواده را به قتل برسانند، آن‌ هم «در کمال خونسردی». چه عاملی باعث شده «پری اسمیت» یکی از قاتلان بگوید:«کلاترها باید تقاص بقیه را پس می‌دادند»(ص 395). در عین حالیکه می‌داند و بدان گواهی می‌دهد که آن‌ها هیچ آزاری به او نرسانده‌اند:«آن‌ها هرگز مثل آدم‌های دیگر اذیتی به من نکردند. مثل آدم‌هایی که در تمام عمر مرا اذیت کرده بودند»(ص 395). باری! کم‌کم قطعات یک پازل در روایت کامل می‌شود وقتی ما از چند و چون روحیات و روان شخصیت‌ها کاملا باخبر می‌شویم و بدین‌سان زنگ خطری به صدا درمی‌آید. هشداری که توجه خواننده و جامعه را به مسئولیتی که نسبت به خود و اعضایش دارد جلب می‌کند. وظیفه و مسئولیت مهمی‌که به عهده دارد و این‌که چه به سادگی ممکن است بی‌توجهی به برخی از رفتارها و انتخاب‌هایش، خود و دیگران را به ورطه‌ نابودی کشاند.

پیام رنجبران (وبلاگ سیناپس)

برچسب‌ها: نقد و معرفی کتاب در کمال خونسردی، نقد در کمال خونسردی ترومن کاپوتی، رمان مستند، ماجرای قتل عام خانواده کلاتر، فیلم کاپوتی 2005، کتابهایی که باید بخوانیم، چرا رمان می‌خوانیم،

بازدید : 622
يکشنبه 3 اسفند 1398 زمان : 23:07
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سیناپس

این نوشته، دی ماه 98 اینجا در ماهنامه صدبرگ منتشر شده!

سیناپس

شنل پاره

نینا بربروا

ترجمه: فاطمه ولیانی

پیام رنجبران

دو خواهر! یکی کوچک و دیگری بزرگ‌تر است! برادری که تیرباران شده. پدری در آستانه‌ی جنون و مادری که در درمانگاهی خلوت و سرد در پتربورگ مرده است. خواهر کوچک‌تر که یازده ساله است شب‌ها حین خواب از فرط سرما و تنهایی زانوان خواهر بزرگ‌تر را بغل گرفته و با آن‌ها درددل می‌کند. حرف‌هایش را به آن‌ زانوان تکیده می‌گوید و خواهر بزرگتر معتقد است آن دیگری هنوز آنقدر بزرگ نشده که طاقت حرف‌های او را داشته باشد. بفهمدشان. بعد هم می‌گذارد و می‌رود با مردی که می‌خواهد کارگردان تئاتر شود. قصه‌ای کوتاه و مختصر. انگار نویسنده فقط می‌خواسته از دست حرف‌های خود خلاص شود. آنچه او را آزرده و می‌آزارد. پس در عین ایجاز آن‌ها را فقط نشانه‌‌گذاری کرده است. نشانه‌هایی که کروکیِ یک زندگی را ترسیم می‌کنند. زندگی‌ای که از سر گذرانده است. کوتاه‌ نگاشته و گویی انتظار داشته خواننده خود جاهای خالی داستان را پُر کند؛ اما آنچنان با مهارت این‌کار را به انجام رسانده، آنقدر تصویرگرِ زبردست این زندگی بوده که جاهای ناگفته و سپید در صفحه، چونان نهری در ذهن خواننده جاری می‌شوند و خود را نمایان می‌سازند. دردهایی که به کلمه درنیامده‌اند. بغض‌هایی که در گلو مانده‌اند. «شنل پاره» رمان بسیار کوتاه، گیرا و غم‌آلودی است به قلم «نینا بربروا» نویسنده‌ی روس که طی سال‌‌های 41- 42 در پاریس نوشته شده. وقتی نویسنده در تبعید بوده. تبعیدی که دور دنیا می‌چرخاندش و تا آخر عمر هم طول می‌کشد. اثری که نمی‌توان آنرا از زندگی نویسنده‌اش جدا دانست. هر چند که زندگی‌نامه نیست اما این «نینا بربروا»‌ست که در آن سخن می‌گوید:«ما بلایای بسیاری از سر گذرانده بودیم. از هیچ‌چیز نمی‌هراسیدیم و مصیب‌های دیگری نیز در پیش داشتیم. دعاها را فراموش کرده بودیم. زندگی امیدها را از ما ستانده بود. دعاها و امیدها از میانمان رخت بربسته بودند. بی‌بازگشت. تو بارها پاهای کوچکت را در این شنل کهنه پوشاندی. من بارها خود را زیر چین‌های آن پنهان کردم تا برای سرگرم کردنت «چایلد هرولد» گذشته‌ها را اجرا کنم. به من بگو، آیا با همین شنل نبود که یوسف در راه مصر، تن مریم و عیسی را پوشاند؟».

پیام رنجبران (وبلاگ سیناپس)

برچسب‌ها: رمان شنل پاره، نگاهی به رمان کوتاه شنل پاره، نینا بربروا، ادبیات روسیه، رمان کوتاه، کتابهایی که باید بخوانیم، داستان نیمه بلند،

بازدید : 642
يکشنبه 26 بهمن 1398 زمان : 10:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سیناپس

این نوشته‌ام، اینجا ماهنامه صدبرگ آذر 98 منتشر شده!

سیناپس

اختراع انزوا

نویسنده: پل استر

مترجم: بابک تبرایی

نشر افق

*

حضور همیشگی مرگ

پیام رنجبران

شروع «اختراع انزوا» با مرگ است. با حضور بی‌چون و چرای آن. به مثابه‌ی یک تلنگر، شاید هم چونان ضربه‌ی ناگهانی یک پُتک. طوری آغاز می‌شود که تکان‌مان می‌دهد. یکباره به یادمان می‌آورد حضور همیشگی مرگ را. همان که دائم به انکارش می‌پردازیم. همان‌که متبحرانه مدام فراموشش می‌کنیم. طوری شبانه‌روزمان را می‌گذرانیم تو گویی او نیست. انگار تا ابد قرار است همین‌طور بگذرانیم. انگار قرار است همیشه زنده باشیم. اما واقعیت این است که او حضور دارد. از قضا بغل دست‌مان ایستاده. گاه نابهنگام رخ می‌نماید درست مانند شروع «اختراع انزوا» و کلاف یک زندگی را در هم می‌پیچد. گاهی هم نم‌نم و آهسته حضورش را به اکران می‌گذارد. سرعت خودنمایی و دست به کار شدنش آنقدر مهم نیست؛ امروز و فردایش یا نحوه‌ی ظهورش؛ بلکه خودش در مرکز اهمیت قرار دارد. آن واقعه‌ای که مرگ می‌خوانیم‌اش و هنگامی‌که گوشه ‌چشمی‌بدان داشته باشیم، حتی اگر ذره‌ای بدان آگاه باشیم؛ بی‌گمان شیوه‌ی زندگی‌مان متحول خواهد شد. ممکن است دست به خیلی کارها بزنیم و ممکن است دست از خیلی کارها برداریم. اما هر اتفاقی برایمان بیفتد یک مساله به خوبی نزد ما روشن می‌شود و آن ارزش «زندگی»‌ست؛ ارزش «انسان»، ارزش «خود» و ارزش «دیگری»؛ قدرشان دانسته می‌شود و شاید آن‌وقت با تمام وجود هر لحظه‌مان را زندگی کنیم. خود زندگی کنیم و به دیگری هم اجازه‌ی زندگی دهیم. به زندگی از عمق وجود «آری» می‌گوییم و آنگاه در پی‌اش به هر چیزی، به هر کسی که جلوی جریان زندگی را می‌گیرد «نه» خواهیم گفت.

«اختراع انزوا» کتاب عجیبی است. نخستین اثر منتشر شده‌ی «پل استر» نویسنده‌ی آمریکایی که در همان بدو انتشار هم توجه همگان را به او جلب می‌کند. نویسنده‌‌ای که بعدها مشهورترین اثر خود یعنی «سه گانه‌ نیویورک» را می‌نویسد و البته کارنامه‌ی پرباری دارد که شامل رمان‌های مشهور دیگر، داستان‌های کوتاه، فیلمنامه و همچنین شعر هم می‌شود. اما تو گویی ریشه‌ی تمام این آثار در همین کتاب «اختراع انزوا» قرار دارد. روایتی که به نوعی «خودزندگی‌نامه»‌ی «پل استر» محسوب می‌شود اما بیشتر حاکی از تاثری بزرگ است. تاثیری که نویسنده از مرگ پدرش گرفته است. پدری که زندگی‌اش برای او معما و پرسش بزرگی بوده است و این حالت معماوار، رازآلود و ناشناخته بر تمام شخصیت‌های داستانی «استر» و شیوه‌ی روایت‌گویی‌اش سایه انداخته است. «استر» از شناخت پدر در همین کتاب «اختراع انزوا» می‌آغازد، بعد به خود می‌رسد و سپس این جستجو برای درک هویت به تمامی‌داستان‌های او سرایت می‌کند؛ به نحوی که می‌توانیم «پل استر» را نویسنده‌ای در جستجوی هویت آدمی‌بخوانیم. جوینده‌ی هویت انسان معاصر.

اما چنانچه از کنار این موضوعات بگذریم به باور من، «اختراع انزوا» احساسی‌ترین نوشته‌‌ی «پل استر» است. نویسنده‌ای که در همه‌ی آثارش به‌هاله‌ای یک‌دست خاکستری می‌ماند. نوشته‌هایی که گویی با پرگار و گونیا به دقت ترسیم‌شان کرده است. جلوی فوران هر گونه احساس و هیجانی گرفته شده است. انگار برای هر بخش اندازه‌ی مقرری از احساسات کنار گذاشته و به همان میزان هم مصرف می‌کند. نه زیاد و نه کم. درست به همان مقداری که در نظر گرفته استفاده می‌شود. این‌ کار را آنقدر خودآگاه و با دقت انجام می‌دهد، و از جایی که اغلب او را در زمره‌ نویسندگان به اصطلاح «پست‌مدرن» طبقه‌بندی می‌کنند، برای درک این شیوه‌ی داستان‌گویی می‌توان جابجا به «استر» ارجاع داد؛ چرا که اصول و قواعد این شیوه‌ی داستان‌گویی را به دقت رعایت می‌کند و متعاقبا خواننده نیز به سادگی می‌تواند آن‌ها را در داستان‌هایش بیابد و از چند و چون‌شان باخبر شود. اما در «اختراع انزوا» ما با احساسات نویسنده مواجه می‌شویم و این احساسات بیقرار اوست که قصه‌ را پیش می‌برد. حال به کجا؟ سرنخ آن به دست احساسات نویسنده‌ای است که از مرگ پدر متاثر شده و اینک می‌خواهد او را بشناسد. می‌خواهد ثبتش کند. می‌خواهد توسط کلمات در کنارش داشته باشدش تا همیشه بماند. پدری که درباره‌اش می‌نویسد:«همسری نداشت، خانواده‌ای در کار نبود که به او متکی باشند، هیچ‌کس نبود که غیاب پدرم در زندگی‌اش تغییری ایجاد کند. شوک کوتاهی شاید، برای تک و توک دوستانی که اندیشیدن به مرگ هوس‌‌باز به اندازه‌ی فقدان دوست تکان‌شان می‌داد، و عزاداریِ کوتاه مدتی در پی‌اش، و بعد هیچ. آخر سر، طوری می‌شد که انگار او اصلاً هیچ‌وقت زنده نبوده است.» پدری که «حتی پیش از مرگش هم غایب بود، و خیلی وقت پیش، نزدیک‌ترین آدم‌ها به او آموخته بودند که غیبتش را بپذیرند و آن را مانند خصیصه‌ای بنیادی از وجود او تلقی کنند. حالا که درگذشته بود، هضم این حقیقت برای جهان سخت نبود که او برای همیشه رفته است. ماهیت زندگی‌اش جهان را برای این مرگ آماده کرده بود-می‌شد گفت که این زندگی پیشاپیش نوعی مرگ است-و اگر زمانی به یاد آورده می‌شد، چون خاطره‌ای مبهم بود، نه بیش از آن»(ص 9). اما چرا پدر این‌گونه است؟ «عاری از دلبستگی به هر چیز و کس و عقیده‌ای، ناتوان یا بی‌علاقه به آشکار کردن خود تحت هر شرایطی، توانسته بود فاصله‌اش را با زندگی حفظ کند و از غرق شدن در سیر امور بپرهیزد.» مردی که در نهایت دچار انزوایی شده که اینک توجه پسر را جلب کرده است. باری! می‌باید به گذشته‌ی او برگردیم. «استر» هم همین کار را می‌کند. این رجوع را تصادفی نشان می‌دهد اما به گذشته‌ی او بازمی‌گردد. چرا که آدمی‌برآمده از گذشته خویش است. برآیند سرگذشتی که از سر گذرانده است. حوادث و رویدادهایی که در گذشته برای او رخ داده و بر زندگی امروزش تاثیر می‌گذارد. اما مابین این رخدادها، حوادث تلخی وجود دارد که از گذشته‌ی او به آینده‌اش می‌آیند؛ آوار می‌‌شوند در لحظه‌های امروزش. جراحات دردناکی که خاطرش را خراشیده‌اند و تا همیشه در برش می‌گیرند، حتی اگر گمان برد که آنها را فراموش کرده اما همچنان حاضرند و بر ضمیر ناخودآگاهش سیطره دارند؛ این جراحات تلخ کلید درک رفتارهای امروز او هستند. به دیگر سخن، وقتی ما به زندگی آدم‌ها نگاه می‌کنیم، گاهی متعجب از برخی رفتارهاشان با خودمان می‌گوییم:«این چرا این‌طوریه؟». اما هنگامی‌که از گذشته‌ی آنها آگاه می‌شویم، می‌توانیم دلیل رفتارشان را بهتر درک کنیم. «پل استر» هم همین کار را می‌کند. اما «اختراع انزوا» به دو بخش تقسیم می‌شود. بخش اول بیشتر حول محور پدر می‌گردد و بخش دوم پای پسر به ماجرا کشانده می‌شود؛ یعنی خود «استر» که با نام مستعار «الف» در داستان حضور پیدا می‌کند. مردی که حالا می‌خواهد به ماهیت انزوا پی ببرد. ‌آنرا در پدر دیده است، در خودش جسته است- تو گویی که خود معلول این انزواست- و حال دست به یادآوری می‌زند. در هزارتوی حافظه‌اش چرخ می‌زند و این ‌کار را طوری انجام می‌دهد که انگار هر چه در ذهنش در این‌ رابطه وجود دارد بر صفحه منتقل می‌کند. او به سراغ دیگران نیز می‌رود. دیگرانی که چه در واقعیت و چه در دنیای داستانی منزوی بوده‌اند یا آن‌را آزموده‌اند. یک موسیقی‌دان گمنام، شاعر بزرگ آلمان «هولدرلین»، «پدر ژپتو» در ماجراهای «پینوکیو» وقتی در دل آن نهنگ غول پیکر گیر می‌افتد؛ بعد به دنبال ردپای انزوا به سراغ نقاشی‌ها می‌رود، از «زن ‌آبی‌پوش» تا «اتاق خواب» «ونسان ونگوگ»؛ استر برای درک و ثبت پدر دست به جستجو می‌زند و این تکاپو را به روایت درمی‌آورد. روایتی که آنقدر احساس در آن نهفته است که خواننده را با خود همراه کند؛ تا هزارتوهای حافظه‌اش؛ تا کشف انزوا.

پیام رنجبران(وبلاگ سیناپس)

سیناپس

شعر و دیداری که تازه می‌شود(اینجا)

برچسب‌ها: نقد کتاب اختراع انزوا، آثار پل استر، حضور همیشگی مرگ، نقد و بررسی کتاب اختراع انزوا، هزارتوهای حافظه، پل استر پست مدرن، احساسی ترین نوشته پل استر،

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 8
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 2
  • بازدید کننده امروز : 3
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 23
  • بازدید ماه : 103
  • بازدید سال : 299
  • بازدید کلی : 17787
  • کدهای اختصاصی